معنی آش محلی سنندج

حل جدول

آش محلی سنندج

هالاو


نوعی آش محلی سنندج

هالاو


از غذاهای محلی سنندج

آش هالاو، قایرمه، شلکینه، برویشین، آش دانه کولانه


آش محلی ارومیه

یارما


از بازی‌های محلی سنندج

آوریزان

اوریزان


سنندج

مرکز استان کردستان

واژه پیشنهادی

نوعی آش محلی سنندج

هالاو


آش محلی لرستان

شله ماش، آش کلونک، آش گوشت، آش پرشکه، آش ترخینه

ماسوآ


نوعی آش محلی

آش شیله عدس


از بازیهای محلی سنندج

اوریزان

لغت نامه دهخدا

سنندج

سنندج. [س َ ن َ دَ] (اِخ) شهرستان سنندج یکی از شهرستانهای استان پنجم کشور است. و محدود است از طرف شمال به شهرستان های سقّز و مراغه، از طرف جنوب بشهرستان کرمانشاه، از طرف خاور به شهرستانهای همدان و بیجار و از طرف باختر به کشور عراق. شهرستان مذکور از هفت بخش تشکیل شده است: 1- بخش حومه شامل 5 دهستان و252 آبادی. سکنه 114 هزار تن. 2- بخش پاوه شامل 2 دهستان و 135 آبادی. سکنه 27 هزار تن. 3- بخش دیواندره شامل 6 دهستان و 266 آبادی و سکنه 48 هزار تن. 4- بخش رزاب شامل 3 دهستان و 135 آبادی. سکنه 44 هزار تن. 5- بخش روانسر شامل 1 دهستان و 150 آبادی. سکنه 8 هزار تن. 6- بخش قروه شامل 5 دهستان و 247 آبادی. سکنه 8 هزار تن. 7- بخش کامیاران شامل 4 دهستان و 154 آبادی. سکنه 38 هزار تن. 8- بخش مریوان شامل 4 دهستان و 122 آبادی. سکنه 18 هزار تن. بنابراین شهرستان سنندج از 8 بخش و 30 دهستان و 1241 آبادی تشکیل شده و سکنه ٔ آن 380 هزار تن است. رودخانه های آن شامل رودخانه ٔ قشلاق، رودخانه ٔ گاوود و رزاب و مریوان که بنام رودخانه ٔ سیروان خوانده میشود، بخش حومه را مشروب و رودخانه ٔ سیروان کشور عراق را مشروب میکند. راههای شهرستان سنندج از طرف شمال و جنوب و خاور و باختر کشیده شده است. سازمان حومه ٔ سنندج از 5 دهستان بنام کلاترزان، حسن آباد، حسین آباد، ژاوه رود، ییلاق تشکیل شده است. شهر سنندج در سال 1046 هَ. ق. زمان سلطنت شاه صفی بوسیله ٔ سلیمانخان اردلان والی کردستان ساخته شده و نام آنرا سنه نوشته اند. این شهر بناهای تاریخی و مساجد دارد. آب شهر از 1- قنات دارالاحسان. 2- قنات مشیرالدیوان. 3- قنات سادات. 4- قنات آصف اعظم. 5- قنات حاجی ابوالحسن. 6- قنات نصرت الدیوان.7- قنات پیرمحمد. 8- قنوات خسروآباد. 9- قنات مسیحی مشروب میشود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5). رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص 62، جغرافیای غرب ایران ص 57، 62، 153، 155، 253 و تاریخ کرد ص 135 شود.


آش

آش. (اِ) آنچه پزند از طعام. یا طعام رقیق آشامیدنی. مَرَق:
رزق تن پاک همه باطل و ناچیز شود
گر نیاید پدر تاش تکین بر دم آش.
ناصرخسرو.
این آشها را مدبران ملائکه از سرای بهشت دست به دست کرده اند و این آشها را می فرستند و دو تن فرشته برهر خوان ایستاده اند و محافظت می کنند. (کتاب المعارف). و از تو هم بخورند از کژدم و مار و پرنده و بر آش جهان ترا نواله کنند. (کتاب المعارف).
تا تو در بند قلیه و نانی
کی رسی در بهشت رحمانی
خوردن اینجا روا نمیدارند
در بهشت آش و سفره کی آرند
در بهشت ار خوری جو و گندم
هم ّ آدم کنی پی خود گم.
اوحدی.
هرچه در وجه آش و نان تو نیست
بفشان و بده که آن تو نیست.
اوحدی.
|| طعامی خاص که باقسام پزند روان و با برنج و غالباً با سبزی و حبوب و دانه ها و ترشی ها و چاشنی ها. و این همان ابا و با و وا باشد:
نه همچو دیگ سیه رو شوم ز بهر شکم
نه دست کفچه کنم از برای کاسه ٔ آش.
ابن یمین.
در حجره نشسته بودیم و آش کدو می پختیم. (انیس الطالبین بخاری). حلق های شما را گرفتیم تا نتوانید آش خوردن. آن درویشان بذوق تمام آش را بخدمت خواجه حاضر کردند. (انیس الطالبین بخاری). چون چهار دانگ راه آمدم آش را از دیگ کشیدید. (انیس الطالبین بخاری). [مقصود از این آش شیربرنج است] آن مقداری که آش پخته گردد آن درویش ابراهیم بر همان صفت بود. (انیس الطالبین بخاری).
مطبخی را دی طلب کردم که بغرائی پزد
تا شود زآن آش کار ما و مهمان ساخته.
کاتبی ترشیزی.
- آش آب غوره، آش آب لیمو، آش آب نارنج،آبغوره با و آب لیموبا و آب نارنج با است که آچار آن ازافشره ٔ غوره و لیموی ترش و نارنج کنند.
- آش آلو، آلوباست که چاشنی آن آلوست و عرب آن را اجاصیه گوید.
- آش آلوچه، آلوچه با:
آش آلوچه خوش و معتدل آمد بمزاج
ای دل از آش چنین دست مداری زنهار.
بسحاق اطعمه.
- آش آلوزرد، آشی که چاشنی آلوزرد دارد.
- آش ابودردا، آشی که برای شفای دردمندان و بیماران پزند و بمستحقان دهند، و نسبت آن به ابوالدرداء عویمربن مالک صحابی کنند و بی شک حروف درد در ابودردا و مشابهت آن با درد به معنی بیماری در فارسی منشاء این نسبت شده است.
- آش ارزن. رجوع به آش الم و آش گاورس شود.
- آش الم، آشی است که بجای برنج گاورس دارد:
قوت کردان چه بود نان بلوت آش الم
میخورند این دو غذا در سربند کلبار.
بسحاق اطعمه.
- آش اُماج، آشی که اماج (خمیرهای ریز است چندِ عدسی) در آن کنند.
- آش امام زین العابدین، آشی که در آن انواع سبزیها و گوشت کنند و آن را بنذر پزند و بفقرا بخشند. و آن را شله قلمکار نیز گویند.
- آش انار، آشی که آچار آن آب انار است. ناربا.
- آش برگ، آشی که اسفناج یا برگ چغندر سبزی آن است. و آش رشته را نیز گویند.
- آش بغرا، آشی بوده که در آن گوشت و دنبه می کرده اند و خمیری چون اماج یا رشته نیز داشته است، و گویند آن منسوب به بغراخان پسر قدرخان است:
مطبخی را دی طلب کردم که بغرائی پزد
تا شود زآن آش کار ما و مهمان ساخته
گفت لحم و دنبه گر یابم که خواهد داد آرد
گفتم آنکو آسیای چرخ گردان ساخته.
کاتبی ترشیزی.
- آش پشت پا، قفابا، آشی که پس از مسافرت کسی بروز سوم پزند و آن را بشگون دارندصحت و سلامت مسافر و کوتاهی سفر او را.
- آش ترخنه، آش جو مقشر.
- آش ترخنه دوغ، آشی که جو مقشر در دوغ تر نهاده وسپس خشک کرده در آن ریزند.
- آش ترش، هر آش که در آن قسمی ترشی کرده باشند:
فصل رابعهمه از آش ترش خواهم گفت
ای که صفرات گرفته ست ز پار و پیرار.
بسحاق اطعمه.
- آش تره جعفری، آشی که سبزی آن تره و جعفریست. و آن را شوربا نیز گویند.
- آش تمر، آشی که آچار آن تمر هندیست.
- آش جو، آشی که دانه اش بلغور و جریش جو است.
- آش جو نعمّه، آشی که قطعات خمیر بشکل لوزی در آن کنند، و تتماج همانست.
- آش حلیم، آشی است که از گندم و گوشت و نخود پزند و سخت بورزند تا اجزاء آن در هم پیوندد. و آن را گندم با و کشک با نیز گویند، و عرب هریسه خواند، و این آش سبزی ندارد.
- آش خلو، آش آلو یا قسمی از آلو:
در آش خلو کوفته دیدم که بدعوی
برد آن گرو از میوه که با هیئت بِه ْ بست.
بسحاق اطعمه.
- آش خلیل، آش خلیل اﷲ، آشی که دانه ٔ آن عدس است.
- آش درهم جوش، آشی که سبزیها و حبوبات گوناگون در آن ریخته باشند و از آنرو نامطبوع شده باشد: مثل آش درهم جوش، مخلوطی از بسیار چیزهای نامتناسب.
- آش دوغ، آشی که آچار آن دوغ ماست یا دوغ کشک است و در آن گاهی گوشت بره نیز ریزند:
ساعد و ران بره و آش دوغ
میکشد از ساق چغندر بلا.
بسحاق اطعمه.
- آش رشته، آشی که در آن رشته ٔ خمیر ریزند. و در تداول اطفال به معنی حجامت است.
- آش زرشک، آشی که چاشنی آن زرشک است:
صفت آش بنا کردم و عقلم می گفت
لوحش اﷲ دگر از آش زرشک خوشخوار.
بسحاق اطعمه.
- آش زیره، آش شوربا که از ابازیرْ زیره دارد. زیره با. زیرباج:
چنان آش زیره ز کرمان براند
کز او یلغز کوفته بازماند.
بسحاق اطعمه.
- آش ساده، آش بی ترشی.
- آش ساک، آشی که سرکه و اسفناج دارد.
- آش سرخ حصار، آش قجری.
- آش سرکه، آش که در آن به آچار سرکه کنند. سرکه با. سکبا:
چار ارکان مختلف در دیگ آش سرکه هست
روپیاز و مس چغندر، دنبه سیم و گوشت زر.
بسحاق اطعمه.
- آش سماق، آشی که آچار آن سماق است:
سر میسره گشته آش سماق
که بود از چغندر بدستش چماق.
بسحاق اطعمه.
- آش شلغم، آشی که در آن شلغم مُقشر و خردکرده ریزند. شلغم شوربا. لفتیه.
- آش شُلّه زرد، آشی که تنها از برنج و شکر کنند و ابازیر زعفران بدان زنند و خلال پسته و بادام نیز در آن ریزند.
- آش شُلّه قلمکار، آش امام زین العابدین:مثل آش شله قلمکار؛ مخلوطی از چیزهای نامتناسب.
- آش شله ماش، آشی ازبرنج و ماش، تنک تر از کته ٔ ماش و ستبرتر از آش ماش.
- آش شوربا، آشی که از تره و جعفری و برنج و کمی لپه کنند.
- آش عدس، آشی که از حبوب ْ عدس دارد.
- آش غوره، آشی که آچار آن غوره ٔ تازه است. غوره با. حِصرمیه.
- آش قارا، آشی که درآن قره قوروت کنند. مصلیه. رخبین با.
- آش قجری، آشی که سلاطین قاجار سالی یک بار در ییلاق شمیران می پختند و زنان شاه و رجال و اعیان و زنانشان در پاک کردن حبوب و بُقول و پختن آن همدستی می کردند، و آن را گاهی در قریه ٔ سرخ حصار طبخ میکردندو از آنرو آش سرخ حصار نیز نامیده میشد. مثل آش قجری یا مثل آش سرخ حصار؛ تشبیهی مبتذل است مخلوطی از بسیار چیزهای نامتناسب.
- آش کدو، شوربائی که کدو نیز بر آن مزید کنند.
- آش کرَم، آش کلم، کرنبیه.
- آش کشک، آشی که ترشی آن دوغ کشک است و آن را در قدیم پینوئین می گفته اند.
- آش کشکاب، کشکاب،آش جو:
در زمانی که چنین نعمت هر جنس خوری
آش کشکاب در آن حال بخاطر میدار.
بسحاق اطعمه.
- آش کلم، آشی که در آن کلم مُقشر خردکرده ریزند و به عربی کرنبیه گویند.
- آش گاورس، آش الم.
- آش گوجه، آشی که آچار گوجه ٔ تر دارد.
- آش گوجه برغانی، آشی که در آن گوجه ٔ برغانی خشک که نوع بهتر و درشت تر گوجه ها است ریزند.
- آش لخشک، آش جو نعمه.
- آش ماست، آشی که ترشی آن ماست است.
- آش ماش، آشی که دانه ٔ آن ماش است.
- آش میویز، آشی که در آن مویز یعنی انگور خشک ریزند. مویزوا:
بتعجیل آمد روان زاصفهان
بسر آش میویز با ناردان.
بسحاق اطعمه.
- آش ناردان، آش ناردانگ، آشی که در آن اناردانه ٔ خشک بستانی یا جنگلی کنند.
- آش ویشیل، بلهجه ٔ بعض ولایات آش بی ترشی.
- آش یا ولی اﷲ، فیرنی. و در بعض جاها بکلمه ٔ آش معنی پلاو (پُلَو) دهند.
- امثال:
آش دهن سوزی نبودن، بسیار مطلوب نبودن.
آشی برای کسی پختن، کسی را در نهانی بایذاء کسی برانگیختن.
این آش و این نقاره، با کار و عملی صعب مزدی اندک.
کاسه ٔ از آش گرمتر، مرادف دایه ٔ از مادر مهربانتر:
کیسه ٔ بیشتر از کان که شنید
کاسه ٔ گرمتر از آش که دید؟
جامی.
هرجا آش است کَل فرّاش است، هرجا طعامی یا سودی هست او در آنجاست.
همان آش در کاسه است، همان آش است و همان کاسه، هیچگونه بهبودی درامر نیست.

گویش مازندرانی

آش

آش

معادل ابجد

آش محلی سنندج

556

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری